1.
حالا من از اینها نیستم که در و دیوار نگاه کنم و زار بزنم! نه واقعا. ولی محفل را که میبینم...
2.
خودم هم دارد خنده ام میگیرد که آزیتا ترکاشوند، که حتی اسمش را نمیدانستم و فقط میدانستم بازیگر است، را در قسمت اول محفل دیدم و نشستم دریا دریا گریه راه انداختم.
3.
که چه؟!هان؟! که چه؟! تو بگو هزار هزار ماشین. تو بگو هزار هزار زندگی مرفه. تو بگو هزار هزار راحتی. پیشنهاد ربا داده اند، رد کرده. خدا هم بچه اوتیسمیبه او داده. بعد میفهمند همین بچه اوتیسم، جور دیگری با قرآن ارتباط دارد که ما هنوز هم نداریم. جدی شما بگویید این همه زندگی مرفه میخواهیم که چه؟!
4.
قدیم جرئت بیشتری داشتم. خیلی. راحت میخواندم: «دردسر مایه کمالات است / نذر کردیم دردسر بدهند». الان چه؟! ساعت خوابم جا به جا میشود ناراحت میشوم. خنده دار است.
5.
یک مرتبه از ایمان هم هست، به گمانم، نتیجه نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری، نمیگیری. چهل تا نمیگیری بنویسید کنار هم. در کنارِ سال. چهل سال نتیجه نمیگیری و بعد نتیجه میگیری. ثمّ استقاموا. عجیب است این روش. سخت است. توضیحش دردناک است. که بگویی همین در را باید بزنی، حتی اگر این در باز نشود. چهل سال باز نشود. «جای دیگر نمیروم حتی / جای این در هزار در بدهند».
6.
مهدی رسولی پخش میکنم.
گرچه باور نمیکنم اما، منم و کربلا خدا را شکر...خودم هم فکر نمیکردم روزی مهدی رسولی گوش کنم. نه اینکه بدم بیاید. نه. ولی طبعم سمت دیگری میل داشت. مهدی رسولی این شبها عجیب میچسبد. محفل، مهدی رسولی، مهدی رسولی، محفل.
7.
وسط نوشتن بودم که زنگ زد برویم هیئت. توی راه گفت: «پارسال با هم یه قرار شروع کردیم و الحمدلله خوب پیش رفت. امسال هم بیا قرار بذاریم که ازدواج کنیم». خندیدم. یعنی لبم را کج کردم. گفتم مشکلی ندارم. گفت: «نه! اصلا این پوزخندی که تو میزنی یعنی چی؟!» گفتم: «من منکر تلاش نیستم ولی نتیجه گرفتن به هزار و یک عامل بستگی دارد». گفت... همان حرفهایی که همه برای رسیدن به نتیجه میگویند. همه چه میگویند؟! که بالاخره راهی باید داشته باشد. من چه گفتم؟! از حق و از صبر. که باید ایستاد و باید مداومت کرد و تو هرکاری که توانستی انجام دادی و جواب نداده خب چه کاری باید بکنی؟! باید خودت را آتش بزنی؟!
8.
صبح یکی از رفقا میپرسید که پیشنهاد داده اند صد دلار وسط بگذارد و روزی یک کامنت در فلان جا که روزی یک دلار کسب کند. گفتم یک دلار برای چیست؟! گفت تبلیغ. گفتم اگر تبلیغ است که صد دلار را وسط نگذار! خندید و گفت همین را گفته ام و طرف گفته که نمیشود. گفتم پس صد دلار را میگیرند و میبرند در فارکس و رمز ارز و ایکس و ایگرگ سرمایه گذاری میکنند. گفت ایراد دارد؟! توضیح دادم. گفت مجوز دارند و طرف گفته که من مگر جایی میروم که اعتبار نداشته باشد؟! گفتم اینهایی که گوشت خر کباب میکردند و به خورد ملت میدادند هم همه مجوز وزارت بهداشت داشتند و از مجوز تخطی کردند. توصیه کردم دنبال نانِ مشکوک نرود.
9.
توی هیئت داشتم فکر میکردم به این صبری که مدام دارم از آن صحبت میکنم. صبر در برابر به نتیجه نرسیدن! یعنی دیوانه میشود آدم اگر به نتیجه نرسد. مگر ساده است هِی بدوی و کمتر نتیجه بگیری. ولی باز باید بدوی و ناامید نشوی. باید بدوی و از راههای فرعی هم استفاده نکنی. باید بدوی و مطمئن باشی، همانی که دلار پشت دلار درآمد دارد، چهار سال بعد پشت میلههای زندان است. شاید هم نبود! مثل هزار نفری که نیستند. همانها که بچههای سالم و بانشاطی دارند و تو؟! بچه ات اوتیسمیاز آب در میآید. نُه سال هم باید بگذرد و هزار بار با خودت فکر کنی که «یعنی نزول میگرفتم بهتر نبود؟! فلانی رو نگاه! زندگیش چه خوب میچرخه؟! من چی؟! بچه ام اوتیسمیه!» و خودخوری کنی و خودخوری و خودخوری و خودخوری و چهل سال حتی خودخوری.
10.
بیایید صادق باشیم. بیایید اعتراف کنیم هزار بار مقایسه کرده ایم خود را، مسیر خود را، با بقیه. درست رفته ایم یا غلط؟! اگر درست رفتیم چرا نتیجه نگرفتیم و چرا آنها گرفتند؟!
11.
این فرزند اوتیسیمی، معجزهی رونمایی شدهی امشبِ برنامه محفل، عجیب نشان داد و باز هم ثابت کرد که باید صبر کرد و استقامت و استقامت و استقامت. گور بابای هر چقدر پول که میخواهند بریزند توی دامان شان! این معجزه اصلا قابل مقایسه ست با آنها؟!
12.
بیایید صادق باشیم که... گاهی سختمان بوده بر استقامت تاکید کنیم و توصیه. فکر کن به کسی که نتیجه نگرفته و هزار راه راحت تر جلوی پایش هست، بگویی صبر کن و نتیجه نگیر!
13.
ولی باید بر استقامت تاکید کنیم. راهی نیست.
14.
حاج آقا مکرر داستان کشتی نوح (ع) را تعریف کرده است. با آن هجمه بالایی که بر ایشان و یارانشان بود، خدای متعال وعده خلاصی داد و اینان هم باور کردند. به حضرت نوح (ع) گفته شد که هسته خرما بکار و وقتی ثمر داد عذاب میآید. نقل به مضمون میکنم. از زبان حاج آقا. آن چه در ذهن دارم. توانِ گشتن دنبال متن روایتش را ندارم. همچین حدودی است داستانش. که کاشتند و سبز شد و قد کشید و ثمر داد و وحی آمد که خرمایش را بخورید و هسته اش را بکارید تا رشد کند و ثمر بدهد و بعدش عذاب میآید! یک عده همین جا گفتند خداحافظ بابا! ما را گرفته ای. و ریختند. این روند تا هفت مرتبه تکرار شد و هر دفعه عدهای میریختند. فشاری که بر مومنین بود و تمسخر بقیه را در ذهن داشته باشید، قطعا فشار بر حضرت نوح (ع) بالاتر بوده که او باید به مومنین هم جواب میداده! دفعه آخر مومنین گفتند به خدا بگو که صد هزار بار هم بگویی این کار را بکن، میکنیم ولی از ایمان به او برنمیگردیم. و همینجا بود که عذاب آمد.
15.
شما هم تجربه کرده اید که هر موقع استقامت نکردید و کم آوردید، بلافاصله حاجتتان برآورده شده و شرمندگی اش مانده برایتان و هزار بار گفته اید که کاش حداقل اندکی بیشتر استقامت میکردید؟!
16.
روزگاریست که باید بر استقامت تاکید کرد...
و تواصوا بالصبر...