1.
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نائب الزیاره همه بودم. نه تنها یک نفر دیگرِ اَدایی همراهم نبود که صفحه وبلاگتان را با گوشی ام باز کنم و عکسش را با گوشی او بگیرم؛ که حتی خود گوشی ام هم دوربین درست و حسابی ندارد که بخواهم عکس بگیرم. لذا از همین جا، یعنی از همان جایی که هستید، چشمهایتان را ببندید و فکر کنید یک عکس خفن گرفته ام و دلهای تان هوایی شود و بغض و ... .
حالا انقدر هم سفت و سخت از من تشکر نکنید دیگر! لازم نیست به خدا! شرمنده میشوم!
2.
همه ما معمولا از زیارت و امام رضا سلام الله علیه خاطراتی داریم. خاطرات شیرین زندگی مان همان جا بوده تا آن مقداری که من خبر دارم. کمیبه خاطرات خودم اشاره کنم شاید بد نباشد.
3.
کارشناسی ام که تمام شد، بهمن ماه بود. 6 ماهی تقریبا تا شروع حوزه فاصله بود. دوست داشتم سر کار بروم و بیکاری را نمیپسندیدم. بعد از اتمام ترم بهمن قسمت شد و پابوس امام رضا سلام الله علیه رفتم. شنیده بودم هر چه میخواهید از حضرت جواد سلام الله علیه بخواهید. من هم شغل را خواستم. سه روز بعد از برگشت از سفر، به بی ربط ترین شغل دنیا نسبت به رشته ام متصل شدم! هرچند که بعدا ناشکری کردم که چرا این شغل و چرا آن شغل نه و جلوتر که به این ناشکری ام فکر کردم فهمیدم خااااااکِ عالم! با این همه ادا و اطوارم. ناشکری هم حدی دارد! و من... بی ادبی کردم. از همین تریبون عذرخواهی میکنم. یا امام جواد! غلط کردم ناشکری کردم...
4.
سالهای اولی بود که با مجموعه به مشهد میرفتیم. میدانید که اردوی مشهد، مخصوصا اگر مسئول نباشی، فوق العاده است. مسئول که باشی هم فوق العاده است ولی مسئول نباشی اصلا خیلی کویت است بوخودا. لذتش زیر زبانم بود که نشستم زیر پای مامان برای آمدن به مشهدِ خانوادگی. مامان اینا هم آن زمان رسم نداشتند یکی دو روزه مشهد بروند. زیر ده روز زشت بود اصلا. به دلایل مختلف این عادت در نهاد خانواده بود. ماه مبارک را با خانواده آمدیم. من و مامان و مامان بزرگ و خواهر. صحنه اولی که فهمیدم مسافرت خانوادگی خیلی با اردو متفاوت است، نشستم زیر پای مامان که زود برگردیم و قصد ده روز را بشکنیم و شما ناهار را زحمت بکش بده که من کم کم بلیط پس فردا را هماهنگ کنم. از نیت روزه برگشتم و مترصد خوردن ناهار بودم. مامان هم که همیشه نظرات من را قبول میکند، قبول کرد و ما چهارده روز در مشهد ماندیم و به خاطر همان نیتی که از دست رفت و غذایی که خورده نشد، قضای روزه آمد گردنم. خیلی زور دارد! هم روزه بگیری هم بعدا قضایش را. آن حالتی که هم روزهای هم قضا باید بگیری هم کفاره بدهی از همه روی اعصاب تر است!
5.
یک سال هم با مجموعه قهر کردم که مگر من هویجم لحظه آخر وقتی اتوبوس خالی ماند زنگ میزنید که فلانی بلند شو بیا. خب البته که خریت کردم. الان پشیمانم چرا آن سال مشهد نرفتم و این ادا و اطوارها چی بود از خودم در میآوردم؟!
6.
در همان 14 روز مذکور که معروض داشتم خدمت شما، برنامه ام این طور بود که از اذان صبح میخوابیدم تا دو ساعت بعد از نماز ظهر! بعد میرفتم حرم تا مغرب. میآمدم افطار میکردم و کمیاستراحت و نصف شب میرفتم حرم تا اذان صبح. شبهای حرم هم توی مدرسه پریزاد از این حلقه میرفتم به آن یکی حلقه. روحانیون دور خودشان جمعیت را جمع میکردند و بحثی را مطرح میکردند. من هم دوست داشتم بشنوم. میرفتم و در مدرسه پریزاد میماندم. گاهی مامان پول میداد که اگر گرسنه ام شد چیزی بخرم. پنج هزار تومان مثلا. هزار بار هم تاکید میکرد که پول را به گدا نده و همه پولهای من را دادی به گداها! و من هم بچه حرف گوش کنی بودم و این حرکت را دوباره تکرار میکردم. دیده اید دیگر؟! اطفال با یک برگ دعا میآیند میچسبند به تو و دل و جگرت ریش میشود و باید کمک کنی. من هم دل رحم. یک بار نیت کردم که کمک نکنم و کمتر سرکوفت بشنوم. البته که نیت طفلی که به من چسبیده بود قوی تر بود! به مامان توضیح دادم که صحنه خیلی دلخراش بود. مامان هم صحنه دلخراشی را پس از توضیحاتم ایجاد کرد. خیلی دلخراش تر از دلخراشی که دیده بودم.
7.
معروف بود بین بچهها که فلانی (یعنی من) مشهد که میآید صد هزار تومان میآورد و با صد و بیست هزار تومان و کلی سوغاتی برمیگردد. یک سوی ماجرا به خرج نکردن بر میگشت و سوی دیگر به بخشندگی بقیه! به من چه ربطی داشت که بقیه دوست داشتند برایم سوغاتی بخرند؟! البته این که از دست من خون دماغ میشدند برای یادگاری دادن هم بی تاثیر نبود.
8.
یک بار توی حرم، یکی از بچههای خیلی محترم ما، خوابش برد. آن زمان عادت داشتیم نصف شب میرفتیم و تا خود صبح در حرم میماندیم و طبیعی بود که خیلیها این وسط خواب شان بگیرد. این بنده خدا هم که خیلی محترم بود خوابش گرفت. رو به گنبد، در گوهرشاد، در حالتی که نشسته بود سرش رو به زمین بود و یک دستش به صورت باز روی زانویش قرار گرفت. شبیه گداها. یکی از بچهها هم رفت سراغ خادم حرم و گفت آقا این بنده خدا دارد گدایی میکند. خادم بنده خدا هم آمد با چوب پر بالای سر شخص محترم و پرسید چه کار میکنی و کمیبا چوب پر زد به او. آن طفلی هم تازه از خواب بیدار شد. خادم فهمید قضیه از چه قرار است. کار داشت به نیروی انتظامیحرم میکشید! خادم را راضی کردیم که حالا شوخی بوده و بی خیال شو! او بی خیال شد و شخص محترم ناراحت که من را مسخره میکنید؟!
9.
خدا رحمت کند آقای گرایلی را. اگر اشتباه نگفته باشم اسمش را. گفتم که از نصف شب میرفتیم حرم؟! خب سر نماز صبح خوابمان میبرد واقعا! یعنی بعد از نماز جماعت دوباره وضو میگرفتیم و نماز صبح را فرادا میخواندیم که سر سجده خوابمان برده بود مثلا! چرا؟! چون امام جماعت، همان آقای گرایلی، خیلی طولانی میخواند. ببینید! خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی! یک من به تنهایی اتصالی یک از رواقها با مسجد گوهرشاد بودم. نماز صبح روز جمعه هم بود. ایشان که در رکعت اول سوره منافقون یا جمعه را شروع کرد من رسما زدم زیر گریه :)))) که نه میشد نماز را فرادی کنم که صد نفر اتصال نمازشان به هم میخورد و نه میشد ادامه داد. خدایش بیامرزد البته :)
10.
الف سر سجده نماز صبح خوابش برد. رفت وضو بگیرد و دوباره نماز صبح را بخواند. آمد قامت ببند ب به او گفت چرا این سمتی وایسادی؟! گفت پس کدام سمتی باید بایستم؟! ب گفت خب سمت حرم! الف هم که خوابش میآمد، توی گوهرشاد، ایستاد سمت حرم و قامت بست. نمازش که تمام شد الف گفت شوخی کردم قبله برعکس است!
11.
بزرگترهای مجموعه میگویند که تا فلان مقدار اگر برای بچهها خرید کنید در راه رفت و برگشت به حرم، که خاطره خوشی شکل بگیرد، مجموعه پرداخت میکند. فلان مقدار یعنی مثلا یکی دو بار بستنی مهمان کردنِ جمع 6 7 نفره. طفل که بودیم و بستنی که میخوردیم لذت جهان را میبردیم. الان که طفل تر هستیم و باید مهمان کنیم، البته که خراب شدن بر سر دیگر گروهها و تیغ زدنشان لذت بخش است! شما در نظر بگیر بقیه گروهها مثل آدمیزاد میروند بستنی میخورند، بعد بچههای گروه ما بدو بدو میآیند جلو که آقا فلان گروه رفت بستنی خوردن و بریم خفت شان کنیم :)))))) گرگ تربیت میکنیم!
12.
جیم رو به حرم میگفت یا امام رضا یه بچهی گوگولی مگولی بهم بده. ب (همان شخصیت داستان شماره ده) گفت که تو زن نداری بچه میخواهی؟! جیم گفت خب خنگ خدا دارم اینجوری غیرمستقیم میگم که زن میخوام! ب هم گفت بدبخت فکر کردی دست امام رضا بسته است؟! فردا بچه رو میندازی توی دامنت و بدون مادر باید بزرگش کنی :))))
13.
یکی از تفریحات سالم ما، عکس گرفتن از پشت در حرم است. به این صورت که پروفایل بچههای تازه عقد کرده را باز میکنیم، آن عکسی که دو نفری با همسر مکرمه در حرم گرفته اند را جلوی چشم قرار میدهیم، به همان صورت که آنها از پشت عکس گرفته اند رو به حرم میایستیم و عکس میگیریم و برای شخص مذکور میفرستیم! خیلی کیوت :)
14.
من فکر کردم و دیدم آدمها چون در سفر مشهد دغدغه خیلی مسائل را ندارند، زوجها را که میبینند اصلا دلشان میرود. فکر کن از حرم میآیی بیرون و غذا و اسکانت حاضر است و بعد دوباره حرم و فضای معنوی و اصلا اوف! کمیدغدغه داشته باشی عمرا این زوجها به چشم بیایند! تجربه کردم که میگویم. بوخودا!
15.
این سالهای اخیر به مدد صفوف نفس گیر رزرو بلیط قطار مشهد در تابستان، هر دفعه به مشکلات جذابی برخوردیم. یکی دو سال قبل، چند بلیط را برای یک روز زودتر گرفتیم. متاهلها و چند نفر از اطفال برگردند. دو نفر. ماندیم چه کسانی را بفرستیم. هیچ کس قبول نمیکرد برگردد. قرعه کشی کردیم. اسم دو نفر در آمد. اولی مسئول اردو و دوم مسئول بالا دستی مسئول اردو! بزرگتری همراهمان بود. گفت خیال کردید امام رضا این بچهها را رها میکند و شما را نگه میدارد؟! شما به خاطر این بچهها این جایید. هیچی! به بدبختی راضی شان کردیم که پول لغو دو بلیط را بدهند و کف خوابِ قطار میشویم نهایتا. و شدیم.
16.
اولین اردوی مشهد، یکی از کسانی که دو سال از من بزرگتر بود و به نسبت بقیه به سن من نزدیک تر، موقع وداع اشک در چشمانش حلقه زد. من همان جا فهمیدم که باید گریه کنم :) گریه را از او یاد گرفتم. شنیده ام این روزها به گریه احتیاج دارد. به گریه رفقایش. که برگردد از مسیر اشتباه... خدایا! دست آنهایی که دست ما را گرفته اند، بگیر.
17.
هشتِ هشتِ هشتاد و هشت، ولادت امام رضا سلام الله علیه بود. مدیر فرهیختهای داشتیم. واقعا فرهیخته. هنوز هم نفهمیدم چرا تمام در و دیوار مدرسه را با این هشتِ هشتِ هشتاد و هشت پر کرد؟! نمیدانم :/
18.
مامان از چند روز قبل مدام میگوید که سالگرد سید ابراهیم، ولادت امام رضا سلام الله علیه است. آسید! دوستت دارم :)