loading...

گوی

Content extracted from http://goooy.blog.ir/rss/?1746739555

بازدید : 0
جمعه 18 ارديبهشت 1404 زمان : 2:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
حرم حضرت معصومه سلام الله علیها نائب الزیاره همه بودم. نه تنها یک نفر دیگرِ اَدایی همراهم نبود که صفحه وبلاگتان را با گوشی ام باز کنم و عکسش را با گوشی او بگیرم؛ که حتی خود گوشی ام هم دوربین درست و حسابی ندارد که بخواهم عکس بگیرم. لذا از همین جا، یعنی از همان جایی که هستید، چشم‌هایتان را ببندید و فکر کنید یک عکس خفن گرفته ام و دل‌های تان هوایی شود و بغض و ... .
حالا انقدر هم سفت و سخت از من تشکر نکنید دیگر! لازم نیست به خدا! شرمنده می‌شوم!

2.
همه ما معمولا از زیارت و امام رضا سلام الله علیه خاطراتی داریم. خاطرات شیرین زندگی مان همان جا بوده تا آن مقداری که من خبر دارم. کمی‌به خاطرات خودم اشاره کنم شاید بد نباشد.

3.
کارشناسی ام که تمام شد، بهمن ماه بود. 6 ماهی تقریبا تا شروع حوزه فاصله بود. دوست داشتم سر کار بروم و بیکاری را نمی‌پسندیدم. بعد از اتمام ترم بهمن قسمت شد و پابوس امام رضا سلام الله علیه رفتم. شنیده بودم هر چه می‌خواهید از حضرت جواد سلام الله علیه بخواهید. من هم شغل را خواستم. سه روز بعد از برگشت از سفر، به بی ربط ترین شغل دنیا نسبت به رشته ام متصل شدم! هرچند که بعدا ناشکری کردم که چرا این شغل و چرا آن شغل نه و جلوتر که به این ناشکری ام فکر کردم فهمیدم خااااااکِ عالم! با این همه ادا و اطوارم. ناشکری هم حدی دارد! و من... بی ادبی کردم. از همین تریبون عذرخواهی می‌کنم. یا امام جواد! غلط کردم ناشکری کردم...

4.
سال‌های اولی بود که با مجموعه به مشهد می‌رفتیم. می‌دانید که اردوی مشهد، مخصوصا اگر مسئول نباشی، فوق العاده است. مسئول که باشی هم فوق العاده است ولی مسئول نباشی اصلا خیلی کویت است بوخودا. لذتش زیر زبانم بود که نشستم زیر پای مامان برای آمدن به مشهدِ خانوادگی. مامان اینا هم آن زمان رسم نداشتند یکی دو روزه مشهد بروند. زیر ده روز زشت بود اصلا. به دلایل مختلف این عادت در نهاد خانواده بود. ماه مبارک را با خانواده آمدیم. من و مامان و مامان بزرگ و خواهر. صحنه اولی که فهمیدم مسافرت خانوادگی خیلی با اردو متفاوت است، نشستم زیر پای مامان که زود برگردیم و قصد ده روز را بشکنیم و شما ناهار را زحمت بکش بده که من کم کم بلیط پس فردا را هماهنگ کنم. از نیت روزه برگشتم و مترصد خوردن ناهار بودم. مامان هم که همیشه نظرات من را قبول می‌کند، قبول کرد و ما چهارده روز در مشهد ماندیم و به خاطر همان نیتی که از دست رفت و غذایی که خورده نشد، قضای روزه آمد گردنم. خیلی زور دارد! هم روزه بگیری هم بعدا قضایش را. آن حالتی که هم روزه‌‌‌ای هم قضا باید بگیری هم کفاره بدهی از همه روی اعصاب تر است!

5.
یک سال هم با مجموعه قهر کردم که مگر من هویجم لحظه آخر وقتی اتوبوس خالی ماند زنگ می‌زنید که فلانی بلند شو بیا. خب البته که خریت کردم. الان پشیمانم چرا آن سال مشهد نرفتم و این ادا و اطوارها چی بود از خودم در می‌آوردم؟!

6.
در همان 14 روز مذکور که معروض داشتم خدمت شما، برنامه ام این طور بود که از اذان صبح می‌خوابیدم تا دو ساعت بعد از نماز ظهر! بعد می‌رفتم حرم تا مغرب. می‌آمدم افطار می‌کردم و کمی‌استراحت و نصف شب می‌رفتم حرم تا اذان صبح. شب‌های حرم هم توی مدرسه پریزاد از این حلقه می‌رفتم به آن یکی حلقه. روحانیون دور خودشان جمعیت را جمع می‌کردند و بحثی را مطرح می‌کردند. من هم دوست داشتم بشنوم. می‌رفتم و در مدرسه پریزاد می‌ماندم. گاهی مامان پول می‌داد که اگر گرسنه ام شد چیزی بخرم. پنج هزار تومان مثلا. هزار بار هم تاکید می‌کرد که پول را به گدا نده و همه پول‌های من را دادی به گداها! و من هم بچه حرف گوش کنی بودم و این حرکت را دوباره تکرار می‌کردم. دیده اید دیگر؟! اطفال با یک برگ دعا می‌آیند می‌چسبند به تو و دل و جگرت ریش می‌شود و باید کمک کنی. من هم دل رحم. یک بار نیت کردم که کمک نکنم و کمتر سرکوفت بشنوم. البته که نیت طفلی که به من چسبیده بود قوی تر بود! به مامان توضیح دادم که صحنه خیلی دلخراش بود. مامان هم صحنه دلخراشی را پس از توضیحاتم ایجاد کرد. خیلی دلخراش تر از دلخراشی که دیده بودم.

7.
معروف بود بین بچه‌ها که فلانی (یعنی من) مشهد که می‌آید صد هزار تومان می‌آورد و با صد و بیست هزار تومان و کلی سوغاتی برمی‌گردد. یک سوی ماجرا به خرج نکردن بر می‌گشت و سوی دیگر به بخشندگی بقیه! به من چه ربطی داشت که بقیه دوست داشتند برایم سوغاتی بخرند؟! البته این که از دست من خون دماغ می‌شدند برای یادگاری دادن هم بی تاثیر نبود.

8.
یک بار توی حرم، یکی از بچه‌های خیلی محترم ما، خوابش برد. آن زمان عادت داشتیم نصف شب می‌رفتیم و تا خود صبح در حرم می‌ماندیم و طبیعی بود که خیلی‌ها این وسط خواب شان بگیرد. این بنده خدا هم که خیلی محترم بود خوابش گرفت. رو به گنبد، در گوهرشاد، در حالتی که نشسته بود سرش رو به زمین بود و یک دستش به صورت باز روی زانویش قرار گرفت. شبیه گداها. یکی از بچه‌ها هم رفت سراغ خادم حرم و گفت آقا این بنده خدا دارد گدایی می‌کند. خادم بنده خدا هم آمد با چوب پر بالای سر شخص محترم و پرسید چه کار می‌کنی و کمی‌با چوب پر زد به او. آن طفلی هم تازه از خواب بیدار شد. خادم فهمید قضیه از چه قرار است. کار داشت به نیروی انتظامی‌حرم می‌کشید! خادم را راضی کردیم که حالا شوخی بوده و بی خیال شو! او بی خیال شد و شخص محترم ناراحت که من را مسخره می‌کنید؟!

9.
خدا رحمت کند آقای گرایلی را. اگر اشتباه نگفته باشم اسمش را. گفتم که از نصف شب می‌رفتیم حرم؟! خب سر نماز صبح خوابمان می‌برد واقعا! یعنی بعد از نماز جماعت دوباره وضو می‌گرفتیم و نماز صبح را فرادا می‌خواندیم که سر سجده خوابمان برده بود مثلا! چرا؟! چون امام جماعت، همان آقای گرایلی، خیلی طولانی می‌خواند. ببینید! خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی! یک من به تنهایی اتصالی یک از رواق‌ها با مسجد گوهرشاد بودم. نماز صبح روز جمعه هم بود. ایشان که در رکعت اول سوره منافقون یا جمعه را شروع کرد من رسما زدم زیر گریه :)))) که نه می‌شد نماز را فرادی کنم که صد نفر اتصال نمازشان به هم می‌خورد و نه می‌شد ادامه داد. خدایش بیامرزد البته :)

10.
الف سر سجده نماز صبح خوابش برد. رفت وضو بگیرد و دوباره نماز صبح را بخواند. آمد قامت ببند ب به او گفت چرا این سمتی وایسادی؟! گفت پس کدام سمتی باید بایستم؟! ب گفت خب سمت حرم! الف هم که خوابش می‌آمد، توی گوهرشاد، ایستاد سمت حرم و قامت بست. نمازش که تمام شد الف گفت شوخی کردم قبله برعکس است!

11.
بزرگترهای مجموعه می‌گویند که تا فلان مقدار اگر برای بچه‌ها خرید کنید در راه رفت و برگشت به حرم، که خاطره خوشی شکل بگیرد، مجموعه پرداخت می‌کند. فلان مقدار یعنی مثلا یکی دو بار بستنی مهمان کردنِ جمع 6 7 نفره. طفل که بودیم و بستنی که می‌خوردیم لذت جهان را می‌بردیم. الان که طفل تر هستیم و باید مهمان کنیم، البته که خراب شدن بر سر دیگر گروه‌ها و تیغ زدنشان لذت بخش است! شما در نظر بگیر بقیه گروه‌ها مثل آدمیزاد می‌روند بستنی می‌خورند، بعد بچه‌های گروه ما بدو بدو می‌آیند جلو که آقا فلان گروه رفت بستنی خوردن و بریم خفت شان کنیم :)))))) گرگ تربیت می‌کنیم!

12.
جیم رو به حرم می‌گفت یا امام رضا یه بچه‌ی گوگولی مگولی بهم بده. ب (همان شخصیت داستان شماره ده) گفت که تو زن نداری بچه می‌خواهی؟! جیم گفت خب خنگ خدا دارم اینجوری غیرمستقیم میگم که زن میخوام! ب هم گفت بدبخت فکر کردی دست امام رضا بسته است؟! فردا بچه رو میندازی توی دامنت و بدون مادر باید بزرگش کنی :))))

13.
یکی از تفریحات سالم ما، عکس گرفتن از پشت در حرم است. به این صورت که پروفایل بچه‌های تازه عقد کرده را باز می‌کنیم، آن عکسی که دو نفری با همسر مکرمه در حرم گرفته اند را جلوی چشم قرار می‌دهیم، به همان صورت که آن‌ها از پشت عکس گرفته اند رو به حرم می‌ایستیم و عکس می‌گیریم و برای شخص مذکور می‌فرستیم! خیلی کیوت :)

14.
من فکر کردم و دیدم آدم‌ها چون در سفر مشهد دغدغه خیلی مسائل را ندارند، زوج‌ها را که می‌بینند اصلا دلشان می‌رود. فکر کن از حرم می‌آیی بیرون و غذا و اسکانت حاضر است و بعد دوباره حرم و فضای معنوی و اصلا اوف! کمی‌دغدغه داشته باشی عمرا این زوج‌ها به چشم بیایند! تجربه کردم که می‌گویم. بوخودا!

15.
این سال‌های اخیر به مدد صفوف نفس گیر رزرو بلیط قطار مشهد در تابستان، هر دفعه به مشکلات جذابی برخوردیم. یکی دو سال قبل، چند بلیط را برای یک روز زودتر گرفتیم. متاهل‌ها و چند نفر از اطفال برگردند. دو نفر. ماندیم چه کسانی را بفرستیم. هیچ کس قبول نمی‌کرد برگردد. قرعه کشی کردیم. اسم دو نفر در آمد. اولی مسئول اردو و دوم مسئول بالا دستی مسئول اردو! بزرگتری همراهمان بود. گفت خیال کردید امام رضا این بچه‌ها را رها می‌کند و شما را نگه می‌دارد؟! شما به خاطر این بچه‌ها این جایید. هیچی! به بدبختی راضی شان کردیم که پول لغو دو بلیط را بدهند و کف خوابِ قطار می‌شویم نهایتا. و شدیم.

16.
اولین اردوی مشهد، یکی از کسانی که دو سال از من بزرگتر بود و به نسبت بقیه به سن من نزدیک تر، موقع وداع اشک در چشمانش حلقه زد. من همان جا فهمیدم که باید گریه کنم :) گریه را از او یاد گرفتم. شنیده ام این روزها به گریه احتیاج دارد. به گریه رفقایش. که برگردد از مسیر اشتباه... خدایا! دست آن‌هایی که دست ما را گرفته اند، بگیر.

17.
هشتِ هشتِ هشتاد و هشت، ولادت امام رضا سلام الله علیه بود. مدیر فرهیخته‌‌‌ای داشتیم. واقعا فرهیخته. هنوز هم نفهمیدم چرا تمام در و دیوار مدرسه را با این هشتِ هشتِ هشتاد و هشت پر کرد؟! نمی‌دانم :/

18.
مامان از چند روز قبل مدام می‌گوید که سالگرد سید ابراهیم، ولادت امام رضا سلام الله علیه است. آسید! دوستت دارم :)

بازدید : 0
جمعه 18 ارديبهشت 1404 زمان : 2:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
حضرت آقا حفظه الله تعالی به مناسبت صدمین سال بازتأسیس حوزه علمیه قم، پیامیرا منتشر کردند که اگر بخوانید مطالب خوبی دستگیرتان خواهد شد به گمانم. پس وقت بگذارید و بخوانید.

2.
دو سه سال قبل بود به گمانم. اوج درگیری‌های چهارصد و یک که توی بیان هم صف کشی‌ها اتفاق افتاد و یکی این وری شد و دیگری آن وری. البته که آن وری‌ها بعدش هم جمع کردند و رفتند! یعنی به عید نکشیده حجم آن طرفی‌ها از نصف هم کمتر شد و دوباره به زندگی خودشان مشغول شدند و یا جای دیگری را برای زدن حرف‌های شان پیدا کردند. همان زمان‌ها بود که گاه و بی گاه راجع به طلبگی به من مطالبی را می‌گفتند. شاگرد بنا هم چند وقتی بعد این مطلبو این یکیرا نوشت و در میانه آنها گریزی هم به طلاب زد. هنوز این دو تا را یادم نرفته و یادم مانده. سر جمع این مطالب آن شد که نزدیک ده دوازده قسمت از داستان طلبه شدنم را نوشتم. دوست داشتم که روند طلبه شدن و اتفاقاتی که به چشم دیدم را بیان کنم که مخاطب از نزدیک در جریان ماجراها قرار بگیرد. تا آن جایی که من می‌دانم، اینکه از قبل از طلبگی تا بعدش را کسی نوشته باشد، ندیدم من حداقل. یعنی روابط درون حوزه، نحوه پذیرش حوزه، سبک دروس حوزه، اتفاقاتی که میفتد. من ندیدم کسی همه را یک جا بنویسد. برای همین دوست داشتم بنویسم که نشد. یعنی تا جایی پیش رفتم و بقیه اش ماند.

3.
خیلی حرف‌ها اگر لخت و عور تحویل داده شوند، پس‌زدگی درست می‌کند. مثلا شما بگویی بچه داری یعنی سر و کله زدن با کثافت یک انسان از صبح تا شب و عوض کردن پوشک، خب طبیعی است که خیلی‌ها آن را پس می‌زنند! آن درصدی هم که پس نمی‌زنند آدمخوارند؛ البته با گرایش نچرال! که دوست دارند میوه را با پوست بخورند و معتقدند کثافت بچه مصلحآن است! :)) و از جمله این مسائل که اگر لخت و عور تحویل داده شوند زدگی ایجاد می‌کند می‌توان به مسائل حوزویان اشاره کرد.

4.
یکی از این مسائل تعداد حوزویان است. لخت و عورش می‌شود اینکه تعداد حوزوی‌ها کم است. خب! این حرف پس‌زدگی دارد. به خصوص اگر مطالبی مثل همان مطالب شاگردبنا هم در تاییدش بیاید که ما روحانی منفعل داریم و همان‌ها را فعال کنیم از سرمان هم زیاد است احتمالا. اما اگر به پیام حضرت آقا کمی‌دقت کنیم، حجم مسئولیت‌هایی که بر عهده حوزه گذاشته شده را اگر ببینیم، متوجه می‌شویم که حتما تعداد طلاب کم است. گستره فقه و گستره علوم عقلی، شامل همه علوم انسانی و اجتماعی می‌شود. یعنی هم حقوق، هم ادبیات، هم فلسفه، هم عرفان، هم اقتصاد، هم روانشناسی، هم علوم سیاسی و اجتماعی و تربیتی و ... . همه را دربر می‌گیرد. و این‌ها باید بُعد رسانه‌‌‌ای و تبلیغی هم پیدا کنند. علوم ارتباطی؟! نمی‌دانم. خلاصه که خیلی علوم این وسط درگیر می‌شود و اگر به انسان بخواهیم نگاه کنیم، واقعیت ماجرا این است که تعداد طلاب کم است. برای وضوح بیشتر مطلب باید مثال بزنم. مرحوم شهید صدر در کتاب حوزه و روحانیت می‌گوید که من وقتی خواستم اقتصادنا را بنویسم پدرم درآمد! اگر اشتباه نکنم اقتصادنا را می‌گوید. شهید صدر نابغه است. همه اذعان دارند. یک نابغه وقتی اینطور بگوید، شما حساب کنید بقیه که می‌خواهند فقه بورس و رمز ارز و مطالب تولید نشده‌ی اجتماعیات اسلام را بنویسند، چه باید بگویند؟! «دور هم خوب باشیم» و «با هم دوست باشیم» که جامعه را اداره نمی‌کند! حالا به این گستره‌ی علوم و کارها، اضافه کنید مطالب شاگردبنا را. و اضافه کنید به این تعداد کم، طلبه‌هایی که در جاهای غیرمرتبط با حوزه مشغولند. به سوابق خیلی‌ها نگاه کنید می‌بینید که قبلا حوزوی بوده اند. نام ببرم؟! و بعد اضافه کنید اقامه و عملیاتی کردن همه علم‌ها و تبلیغات را. کار ساده‌‌‌ای نیست واقعا. حق بدهیم که نفرات می‌خواهد.

5.
مطلب لخت و عور بعدی این است که ما هنوز باور نداریم جواب همه سوال‌های زندگی مان باید از دل اسلام بیرون بیاید. ما چه در ناحیه محتوا و چه در ناحیه قالب، نیازمند جواب‌های اسلامی‌هستیم. هنوز ناراحت می‌شویم اگر بشنویم اسلام برای تربیت فرزند ما باید برنامه ارائه بدهد. ریز به ریز. هنوز ناراحت می‌شویم اگر بشنویم برای صدا و سیمای ما باید برنامه بدهد. ریز به ریز! واقعا ناراحت می‌شویم. و این‌ها را وهن دین می‌دانیم و سنگ دین را به سینه می‌زنیم که چه معنی دارد دین را آلوده به فلان و بهمان کرد؟! غافل از اینکه جدایی دین از سیاست، مناطش جدایی دین از دنیاست و ما دنیای مان را با بی دینی اداره می‌کنیم و انتظار آخرت داریم. یکی از اساتید مثال می‌زد که در دوران ظهور، تمام قوانین، تمامی‌آن‌ها ریز به ریز، اسلامی‌اند و مخالفت با آن‌ها حرام! شما فرض کن چراغ قرمز رد کنی کار حرام کرده ای. فرض کن توی اداره‌‌‌ای تخلف کنی. بعد شنیدن این حرف در انسان وحشتی ایجاد می‌کند که وای، چقدر سخت! اما واقعیت ماجرا این است که هر چه قدر مسیر رسیدن به گنج دقیق تر و واضح تر باشد، انسان راحت تر به آن دست پیدا می‌کند. شما بدانی سه قدم به راست برداری و چهار قدم به چپ، زودتر به گنج می‌رسی یا بگوید حالا همین اطراف را بگرد؟! و ما، دنیای مان از دین مان کلا جداست. کلا! نماز و روزه را از زندگی ما حذف کنند، دقیقا چه کارهایی از ما می‌ماند که اسلامی‌باشد؟! روی این فکر کنیم. اگر خیلی چیز خاص و مشت پر کنی نمی‌ماند، خب جدا باید به دینداری خود شک کنیم. و حوزه متولی دینداری در همه ابعاد باید باشد. همه ابعاد.

6.
در پیام حضرت آقا، نکته‌ی دیگری که پررنگ است ارتباط مردم با حوزه است. یک سمت ماجرا طلاب هستند که باید در دل مردم باشند. در دل مردم بودن هم گاهی آنقدر مسخره جلوه می‌کند که تهش می‌شود دو تا مهمانی و یک سالن فوتبال. و خب من این را جور دیگری می‌فهمم. که گرهی از مشکلات مردم باز شود. این یعنی بودن در دل مردم. مثال نزنم از گره باز کردن. ولی اکتفا به مهمانی و سالن فوتبال، به نظرم خیلی در دل مردم نیست. این مطلب یک سمت ماجراست. سمت دیگر ماجرا ارتباط مردم با حوزه است که مردم این وظیفه را دارند مراجعه کنند. به فرض که طلبه‌‌‌ای نیامد مشکلات زندگی شما را ببیند و حل کند! به هر دلیلی. شما وظیفه داری که سمت او بروی. به کتاب‌های علمای قدیم که نگاه کنیم می‌بینیم مثلا کتاب را برای جواب به درخواست فلان گروه نوشته اند. در همان مقدمه کتاب هم نوشته اند که این کتاب در پاسخ به درخواست فلان گروه و فلان نفر بوده است. کتاب‌های شهید مطهری که هی دارد زیادتر هم می‌شود، خیلی‌هایش در واقع سخنرانی بوده برای پاسخ به نیاز مردم. یعنی مراجعه وجود داشته. هنوز هم اگر جایی مراجعه صورت بگیرد، حرکت و رشد سرعت بیشتری خواهد گرفت.

مطلب‌های بیشتری به ذهنم رسیده بود ولی خب... قسمت همین چند مورد بود :) آن هم به این سبک آشفته...

بازدید : 2
چهارشنبه 16 ارديبهشت 1404 زمان : 10:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

دشمن موز را می‌خورد و پوستش را زیر پای ما می‌اندازد. به اسم پلورالیسم و پذیرش اقلیت‌ها جلو می‌آید ولی به داعش که می‌رسد، از موضعش پا پس می‌کشد. همانطور که جلوی فاشیسم. یا اینکه به اسم حقوق بشر جلو می‌آید ولی به باند جنایکار صهیونیستی، چشم‌هایش را می‌بندد. یعنی خودشان، خط قرمز خودشان را دارند و سر آن اصلا کوتاه نمی‌آیند بعد به ما که می‌رسند، می‌بایستی سر خم کنیم جلوی شان.

یکی از همین پوست موزها، مسئله پذیرش اکثریت است. محمدرضا زائری کتابی دارد به اسم نصرالله که در آن چند مقاله و مصاحبه از سید حسن نصرالله را گردآوری کرده. یکی از این مصاحبه‌ها، مصاحبه خودش است با سید. اگر اشتباه نکنم در همان مصاحبه است که می‌پرسد شما می‌خواهید جمهوری اسلامی‌یا حکومت اسلامی‌(تردید از من است!) برپا کنید؟ سید پاسخ می‌دهد که حکومت اسلامی‌مطلوب ماست ولی حکومت اسلامی‌باید بر پایه موافقت حداقل نود درصد مردم لبنان باشد. یعنی سید حسن هم به فکر کودتا نیست. به فکر زور و اجبار نیست. دنبال پذیرش حداکثری است. به دلایل مختلف.

خب تا اینجا را تقریبا همیشه شنیده ایم. یعنی پذیرش حداکثری مسئله‌‌‌ای ست که هم دشمن و هم ما به دنبال آن هستیم. منتهی قسمتی وجود دارد که به گمانم کمتر از آن شنیده ایم. با مثال شاید راحت تر بتوانم حرفم را بزنم.

فکر کنید می‌خواهید برنامه‌‌‌ای اجرا کنید در سطح دانشگاه. با ایده پذیرش حداکثری باید یک نظرسنجی از دانشجویان بگذارید که ببینید خواهان این مسئله هستند یا نه. یا به شکل دیگری، از اعضای تشکل خودتان نظرخواهی کنید و اگر اکثریت موافق بودند، برنامه را برگزار کنید. این شکلی اگر جلو بروید، احتمالا فکر می‌کنید که در خط امام و رهبری و سید دارید قدم بر می‌دارید و آن طرفی‌ها هم با شما همراه خواهند شد که شما ایده پذیرش حداکثری را جلو برده اید. مثلا!

من خیلی به این مسئله فکر کرده ام. واقعیت صحنه این است که در اکثر موارد، این روش برخورد، اصلا مسئله را قفل می‌کند. یعنی ایده پذیرش اکثریت، اگر به جای آن که در انتهای مسیر استفاده شود، در ابتدای هرکاری استفاده شود، احتمالا باعث قفل شدن و به سرانجام نرسیدن کار می‌شود. و به گمانم دشمن هم از همین حربه دارد استفاده می‌کند که تا حرف می‌زنی از حجاب و از اقتصاد و از چی و چی، سریع می‌گوید نظرسنجی کنیم ببینیم چند درصد مردم فلان؟! پوست موز! موزش را خورده، بعد برای تو پوست موز می‌اندازد. برای حمایت از کودک کشی پذیرش حداکثری مد نظرش نیست ولی به تو که می‌رسد، حتما باید موافقت صد در صد جمعیت را به دست بیاوری!

واقعیت ماجرا این است که نخبگان پیشرو، کاری را جلو می‌برند و به تبع آن‌ها، خیلی‌ها همراه می‌شوند و آن رضایت حداکثری به دست می‌آید. با این ایده، نه اینکه همراه کردن بقیه مهم نباشد که قطعا مهم است و باید اتفاق بیفتد، واستقم کما امرت و من تاب معک، اما این موافقت نه در گام اول که در گام‌های بعدی است.

حالا با همین دست فرمان، برگردیم به این مسئله فکر کنیم که جوان امروز در صورت بروز مشکل می‌تواند مشکل را بهتر حل کند یا جوان زمان انقلاب؟! یعنی انقلاب اسلامی‌پیش رفته است یا پس؟! اسلام جلوتر رفته یا عقبگرد کرده؟!

این را چرا می‌پرسم؟! چون گاهی ما در ذهن خود می‌نشینیم فکر می‌کنیم که‌‌‌ای آقا، الان اگر نظرسنجی کنی فلان، می‌فهمی‌که مملکت از دست رفته است و بهمان! یعنی گام اول حرکت را با گام آخر اشتباه می‌گیریم. بحثم اصلا سر این نیست که خدا کمک می‌کند یا نمی‌کند! نه! بحثم سر توهم اکثریت است. حضور اکثریت برای پیشبرد اهداف لازم و ضروری است و اصلا همه کارها برای این اکثریت اتفاق می‌افتد، منتهی خلط گام اول و گام نهایی، برای ما بن بست ایجاد می‌کند و نمی‌گذارد کاری را پیش ببریم.

شما نگاه کنید هزاران کاری که غرب جلو برده است هم از مسیر نخبگان پیشرو بوده و بعد سعی کرده بقیه را با خود همراه کند. در همین مسئله همجنسگرایی مثلا که سگ هم با هم جنس خودش مراوده ندارد و خلاف طبیعت انسان و حیوان است (الان چهار تا پژوهش پیدا می‌کنند که در گوشه آفریقا، نزدیک صحرای فلان، یک گربه‌‌‌ای همجنس باز بوده!) ولی نخبگان را پیش می‌اندازند و سعی می‌کنند جمعیت را با آن همراه کنند. کجا اولش نظرسنجی می‌کنند؟! هوم؟!

حالا نه اینکه همیشه نظرسنجی بد باشد ولی نباید این توهم برای ما درست شود که در ابتدای مسیر، باید همه را با خود همراه کرده باشیم! و ضرورت حرکت و قیام، حتی یک نفری هم از همینجا مشخص می‌شود. که تو جلو بیفت، حالا جمعیت را هم سعی کن با خود همراه کنی. قوموا لله مثنی و فرادی.

در انتها هم باید بگویم که اصلا نظرم این نیست که کار با اکثریت را باید رها کنیم و به نخبگان بچسبیم! نه. مسئله ام این است که باید حرکت کنیم و کم کم بقیه را با خود همراه و خیال نکنیم که باید همان اول کار همه را با خود همراه داشته باشیم که نشدنی است تقریبا.

می‌رسانم چه می‌گویم؟! برای خود من فهمیدن این مطالب جذاب بود راستش! تازه فهمیدمش. شاید برای شما بدیهی باشد که خوشا به حالتان :)

بازدید : 2
يکشنبه 13 ارديبهشت 1404 زمان : 20:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
بچه، تمام دنیایش همان اتاق سه در چهاری است که مدام دیده. بلندقدترین آدم دنیایش هم دایی اش بوده. و همین طفل، زمانی که سن‌دار می‌شود، می‌فهمد که از دایی 170 سانتی متر اش خیلی‌ها هستند که قد بلندتری دارند. و می‌فهمد که اتاقش اصلا بزرگ نبوده و نیست. چرا؟! چون نگاهش اصلاح می‌شود. ما گاهی همان طفلیم و مسائل، دایی و اتاق سه در چهار. تا نگاه‌مان اصلاح نشود، دچار خطا می‌شویم و نمی‌فهمیم از کجا داریم ضربه می‌خوریم.

2.
قرآن سعی می‌کند که نگاه ما را اصلاح کند. دقیق به تو می‌گوید که چه چیزی را باید ببینی و چه چیزی را نه و روی چه چیزی تمرکز کنی.

3.
دوستی می‌گفت که به او توصیه کرده اند به هیئت برود و مداحی کند که او را بشکند، نه اینکه بالا ببرد. یعنی برود جایی که عملش خالصانه تر باشد. مثالش؟! فرض کنید هیئت پیرمردها که چهار نفر مخاطب بیشتر ندارد و آخر جلسه هم همه غر می‌زنند که این چه طرز خواندن است. این‌گونه مثلا. حرف بدی است؟! نه! اصلا. توی دنیایی که همه دنبال دیده شدن هستند، به هر بهانه ای، تو چرا خلاف جهت شنا نکنی و جایی نروی که دیده نشوی؟!

سه و نیم.
الان که به گذشته ام نگاه می‌کنم، پشیمانم بابت هر کاری که حس می‌کنم برای دیده شدن بوده و جلب توجه. هر کاری.

4.
مورد سه را در افق دیگری نگاه کنیم، گناه است. فکر کن هیئت هزار نفری جوانان منتظر مداحند و تو هم همان کسی هستی که می‌توانی آن جا نقش آفرینی کنی، بعد این وسط یک دفعه عرفان دود کردنت بگیرد و بروی هیئت چهار نفره‌ی پیرمردی. خب اشتباه کرده ای! اسم کارت در بهترین حالت، نفهمی‌است. اگر خودخواهی نباشد.

چهار و نیم.
کمتر پیش می‌آید که کار نان و آب داری در انسان متعین شود. پیشاپیش (برای کم سن تر‌ها) و پساپس (برای سن دار تر‌ها) می‌گویم که فحش خور هر کاری بیشتر باشد، قطعا آن کار مال شماست و برای کار نان و آب دار، ده هزار نفر متقاضی وجود دارد و پوستش هم به شما نمی‌رسد.

چهار و هفتاد و پنج.
مورد چهار و نیم گله نبود.

5.
در یک افق، اگر تو مهربان باشی خب، فوق العاده ای. فرض کن دست به سر مریضی بکشی. یتیمی‌را بنوازی. طناب دار از گردن یک اعدامی‌دربیاوری. عموی مهربان جامعه و خاله‌ی مهربان جامعه باشی و پناه همه و لبخند به لب. اما در افق بالاتر، وقتی لازم است عتاب زده بشود، باید عتاب بزنی. وقتی لازم است طناب دار گردن کسی بیندازی، باید بیندازی. لبخند، در افق عتاب، خریت است.

پنج و نیم.
و ایقنت انک ارحم الراحمین فی موضع العفو و الرحمة و اشد المعاقبین فی موضع النکال و النقمة.

6.
امیرالمومنینِ یتیم نواز، شمشیر به دست بود. آن جا که باید، یتیم نوازی می‌کرد و آن جا که باید، شمشیر به دست می‌گرفت. این خط امیرالمومنین سلام الله علیه است. تمرکز بر یکی از این دو مورد و رها کردن دیگری، انسان را از مسیر امیرالمومنین سلام الله علیه خارج می‌کند. باور کنیم که خارج می‌کند.

7.
گاهی ما، زوم می‌کنیم، فوکوس می‌کنیم، تمرکز می‌کنیم، کلید می‌کنیم، کلیک می‌کنیم، ول نمی‌کنیم! روی مسئله ای. افق نگاه همان اتاق سه در چهار است. افق نگاه همان خاله مهربان است. پیشرفت هم می‌کنیم، اما در حد همان بچه‌ی سه ساله و خاله خرسه. جلوتر نمی‌رویم. از این دوره به آن دوره. از این مهارت به آن مهارت. از این سبک خود سازی به آن یکی. ته ماجرا را هم نگاه می‌کنیم... خب! با صافی نمی‌شود آب جمع کرد. می‌شود؟!

8.
در ساحتی که وظیفه‌‌‌ای متعین می‌شود، پرداختن به باقی مسائل، چیزی جز وقت تلف کردن نخواهد بود. خیال می‌کنی داری پیشرفت می‌کنی ولی نمی‌کنی! تو می‌مانی و ضرر. حالا گاهی متوجه می‌شوی که ضرر کرده‌‌‌ای و گاهی نه. این حالت دوم از همه بدتر است. بقیه را هم دنبال مسیر اشتباه خودت می‌کشانی.

9.
وظیفه متعین چیست؟! نظام ارجاع متشابهات به محکمات، آن را مشخص می‌کند. قرآن کریم، محکماتی دارد. الله احد. متشابهاتی هم دارد. آن آیاتی که ظرفیت سوء برداشت را دارند. باید محکمات را چسبید و متشابهات را با محکمات تفسیر کرد. و همین نظام، برای زندگی هم هست. ما در زندگی وظایف متعینی داریم. می‌دانیم که باید پدری کنیم و مادری. می‌دانیم. همین را باید بچسبیم. در سایه همین وظیفه، بقیه وظایف هم رخ می‌نمایند و برخی هم کنار می‌روند. می‌دانیم که رهبری اگر صحبتی کند، باید به سمتش حرکت کنیم. در سایه حرکت به سمت همین وظیفه...

10.
بله، در سایه حرکت به سمت وظیفه، ما رشد می‌کنیم.

11.
بیانات یک سال گذشته حضرت آقا را نگاه کنید. روی چه چیزهایی تاکید کرده اند. برخی چیزها خیلی جذاب است. رنگ و لعاب دارد. باب حرف زدن. کاری هم خیلی از دست ما در آن ساحت ساخته نیست در نگاه اولی. می‌نشینیم برای خودمان تا صبح حرف می‌زنیم که مذاکرات فلان و مذاکرات بهمان. خب. نتیجه؟! هیچ. ولی آن جایی که صحبت از کاری است که ما می‌توانیم انجام بدهیم، خب لالیم! همین شهادت امام صادق سلام الله علیه مگر حضرت آقا از فعالین قرآنی تجلیل نکردند. مگر نفرمودند: « این، آن چیزی است که کشور ما به آن احتیاج دارد، جوانهای ما احتیاج دارند. این تلاوت قرآن، این حفظ قرآن که من وقتی میبینم آنجا جوانها نشسته‌اند و قرآن را به‌اصطلاح با ترتیل میخوانند، حافظ از حفظ میخواند، از شدّت خشنودی و خوشحالی واقعاً منقلب میشوم؛ الحمد لله ربّ العالمین. دنبال کنید.»؟! خب. چه کار کرده ایم از موقعی که این وظیفه را روی دوش من و شما گذاشتند؟! بله! خود شما. شمایی که داری این کلمات را می‌خوانی و خیال می‌کنی الان می‌توانی به قسمت اول قسمت یازدهم این نوشته گیر بدهی و کمی‌جار و جنجال راه بیندازی و آخرش هم با گفتنِ «خب آن وظیفه که مشخص است منتهی ما باید در فعالیت‌های سیاسی هم ...» خودت را راحت کنی. نه عزیزم. نه فرزندم. نه سرورم! نمی‌توانی.

12.
به این باور باید برسیم که اگر از ولی جامعه، با لبخند و شمشیر، حمایت نکنیم و در مسیرش قدم برنداریم، هرکاری که انجام بدهیم آخرش خروجی لازم را ندارد.

13.
ابتر چیست؟! ابتر را ترجمه می‌کنند به دم بریده! دم بریده یعنی چه؟! یعنی بنا بوده این بچه، این کار، این اثر، هزار فایده داشته باشد اما دم بریده شد و پنج فایده تحویل داد. این، یعنی ابتر. و ما با پس زدن وظایف، که یکی ش حرکت در مسیر خواسته شده رهبری است، داریم کارها و زندگی مان را ابتر می‌کنیم. صد تا فایده داشت زندگی ما، حالا افتاده ایم یک گوشه و خوشحالیم که یک فایده داشته!

14.
نباید ترسید. باید نترسید. باید قدم برداشت. به سمت وظایف. باور کنیم، باور کنیم، باور کنیم خیلی از مسائل حل خواهد شد. شما توی هیئت، بی پولی، ازدواج نکردی، مادرت چاقو کشیده روی پدرت، درست را افتاده ای، شهریه ترم بعد را نداری، گوشت عفونت کرده، همه این‌ها را داری ولی آرامی! آرامش داری. بقیه هم همین مشکلات را دارند منهای آرامش. و البته که همین مسیر، ته ماجرای تو را قشنگ تر می‌کند و ته ماجرای او را... .

15.
این مسیر، مسیر حل مشکلات است. وظیفه‌ها را تشخیص بدهیم، قطعا مشکلاتمان حل می‌شود. قطعا...

بازدید : 0
شنبه 5 ارديبهشت 1404 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
در ذهنم هست که در مورد «نا»ی مریم برادران پست گذاشته ام پیشتر، اما کجا و کی را دقیق یادم نیست. یادداشت‌ها را هم گشتم و چیزی پیدا نکردم و نهایتا چند جمله مختصر در مورد کتاب دیدم که سال 99 نوشته بودم: «این کتاب را نباید خواند؛ باید گریست!» و وقتی این را دیدم متوجه شدم که اشتباه برداشت نکرده ام.

2.
قبل از اینکه به مسئله گریه بپردازم توجه شما را به خواندن یک نامه از شهید صدر و توضیحاتی که به عنوان پاورقی در مورد ایشان درج شده است، جلب می‌کنم.

گوی

و

گوی

3.
تصاویر بالا از نای مریم برادران نیست. از «حوزه و بایسته‌ها»یی است که انتشارات دارالصدر چاپ کرده است. همانطور هم که مشخص است، تصویر دوم مربوط به نامه‌‌‌ای از شهید صدر است و تصویر اول، پاورقی کتاب است پیرامون علت صدور این نامه. مرحوم شهید صدر منزل نداشتند و معتقد بودند وقتی با منزل اجاره‌‌‌ای کارم راه میفتد چرا الکی در این مسیر دوندگی کنم، آن هم زمانی که طلاب توانایی خرید خانه را ندارند؟! به زبان ساده می‌شود این که اگر درد را نمی‌توانم حل کنم، حداقل هم دردی که می‌توانم؟!

4.
با پاورقی بالا نشستن به گریه کردن. نه که گریه کنم، نشستم به گریه کردن. نشستن به گریه کردن یک مرحله بالاتر از گریه خالی است. گریه خالی یعنی مثلا چند دقیقه حالا به هر دلیلی بباری ولی نشستن به گریه کردن، یعنی قشنگ دست گریه را بگیری، با هم بروید یک گوشه، بعد بخوانی مثلا: «یک گوشه می‌رویم و فقط گریه می‌کنیم» و گریه هم همراهی کند و با تو باشد و باشد و باشد و باشد و رهایت نکند. آخرش هم دست روی شانه ات بگذارد که فلانی جان، بس است. بس است و پاشو برویم دستی به سر و صورتت بزنی. این حالت، نشستن به گریه کردن است.

5.
ما گاهی در متون دینی داریم که فلان مسئله را فلانی دید و مسلمان شد. بهمان مسئله اسلامی‌را خواند و اسلام آورد. فعلی‌ها را نمی‌گویم. از قدما صحبت می‌کنم. یهودی‌های زمان امیرالمومنین سلام الله علیه. مسیحی‌های آن زمان. کافران. زیاد شما هم شنیده اید احتمالا که کسی به مادرش محبت کرد و او ایمان آورد که اسلام چه قدر قشنگ است و ما هم همین را می‌خواستیم. در زمانه فعلی هم بگردید از این قبیل ایمان‌ها پیدا می‌کنید. کم نیستند. من حس می‌کنم مشابه حسی که این جماعت نومسلمان داشته اند را گاهی خود ما هم تجربه می‌کنیم. مطلبی می‌خوانیم و حس می‌کنیم این همان چیزی بود که به آن نیاز داشتیم و نفس راحتی می‌کشیم. تشنه ایم و آب پیدا می‌کنیم. پاورقی بالا که نشستن به گریه کردن داشت، همان آب بود برای من تشنه.

6.
سیدنا الصدر، گلوله آتش است. چند باری صفحه ارسال مطلب جدید را باز کردم و این مطلب را نوشتم و دست و دلم به ادامه اش نرفت تا همین الان که دوباره بنویسم او گلوله آتش است. هرکس سمتش برود آتش می‌گیرد.

7.
مسئله آتش گرفتن، با مسئله درد داشتن گره خورده است. سید محمد باقر صدر، درد دین داشت. از تک تک رفتارهایش این مسئله می‌چکد. مثل تک تک رفتارهای آیت الله مصباح و نوشته‌هایش. مثل حاج قاسم خودمان. مثل خیلی از شهدای خودمان.

8.
از من پرسیدند که چه می‌شود که کسی شهید می‌شود؟! قبل از پاسخ خودم، پاسخ شهید مطهری را بیاورم.

گوی

9.
بیان شهید مطهری را دونوع می‌توان نگاه کرد. یکی اینکه فکر کنیم شهادت مسئله‌‌‌ای مثل بقیه مسائل طبیعی و اجتماعی است و ببریمش زیر میکروسکوپ و بشکافیم ش. انگار مثلا کرمی‌را زیر میکروسکوپ بگذاری و بفهمی‌این کرم، موقع خوردن غذا دندان‌های نیشش را استفاده نمی‌کند و عکسش را بگیری و مقاله اش را هم چاپ کنی و تمام. و تمام یعنی تو هیچ وقت این را در زندگی ات به کار نمی‌بندی مستقیم. که خودت از دندان‌های نیشت استفاده می‌کنی. اما نگاه دوم این است که شهید مطهری دارد راه را نشان می‌دهد. مسیر شهادت از کجا می‌گذرد؟!

10.
من یک بار دیدم کسی این را از من پرسید. خودم هم به آن فکر کرده ام. برای من مسئله بوده است. برای او هم. دو نفر. حالا شاید بقیه من را اهل ندیده اند که نپرسیده اند و به آن فکر کرده اند. نمی‌دانم. فقط خواستم بگویم کسی هست در جامعه که دارد به مسیر شهادت فکر می‌کند. احتمالا هم نه برای زیر میکروسکوپ بردنش.

11.
از من پرسید چه طور می‌شود شهید شد؟! جواب من، الان، این است که «باید درد دین داشته باشی» و پی آن را بگیری. شهید صدر، این شعله را در تو روشن می‌کند و زنده نگه می‌دارد. شعله درد دین داشتن را می‌گویم.

12.
البته که گاهی شهید شدن آسان تر از زنده ماندن است.

گوی

13.
خدا رحمت کند شهید مطهری را. به گمانم همیشان است که توضیح می‌دهد الدنیا مزرعة الآخرة یعنی هرچه دنیایت آبادتر بشود، آخرتت هم آبادتر می‌شود. البته که مشخص است مقصود از آبادانی دنیا، آبادانی در مسیر آخرت است که از طریق دین تأمین می‌شود. یعنی باید به دنیایت برسی اما به دنیا دل نبندی که زهد همین جاست. زهد دل نبستن است، نه استفاده نکردن. از رخش استفاده کن، اما در بندِ رخش نباش! حالا رخش نشد، اسب زورو هم هست. این همه اسب. پراید و پرادو چه فرقی دارند؟!

13.5. داخل پرانتز:
ادبیات مزرعه را داشته باشید و بگذارید کنار آیه «نساءکم حرث لکم». این ادبیات اتفاقا دارد می‌رساند که از زن باید مراقبت کرد و به آن رسیدگی. کدام احمقی مزرعه اش را آتش می‌زند که دیندار بخواهد بزند؟!

14.
خدا رحمت کند آقای مصباح و امثالهم را. احتمالا اگر بودند الان از زهد می‌نوشتند و می‌گفتند. از مواسات. می‌بینی بقیه درد دارند، حداقل تو جلوی چشم شان مانور نده. گوشی ندارند، تو آیفون قبلی را می‌دهی آیفون جدید را بگیری که مانور بدهی، آن هم وقتی که همه می‌دانند هیچ نیازی به نسخه جدید آیفون نداری و فقط ادا و اطوار است؟!

15.
دارم از مسیر شهید صدر صحبت می‌کنم. شما دوست داری از مسیر آزادی برو! خوردی به ترافیک و تصادف کردی، یقه خودت را بگیر.

16.
درد دین داشتند. درد دین داشتن را منتقل کردند. درد دین داشتن باعث شد که دینی عمل کنند. آن قدر دینی که گاهی امثال ما تشنه‌ها وقتی می‌خوانیم کارهای شان را، می‌نشینیم گریه می‌کنیم و با خودمان فکر می‌کنیم که چرا این نابغه‌ها را انقدر زود از دست دادیم؟!

17.
و او نابغه بود. یک نابغه‌ی شهید. که اندازه یک خانه هم برای خودش نخواست. خیلی‌ها نخواستند از این دنیا چیزی را و به همین خاطر هم عنوان شهید، الان یقه‌ی نام شان را گرفته و رها نمی‌کند.

بازدید : 1
دوشنبه 31 فروردين 1404 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
داشتم فکر می‌کردم که اگر مسجدی در اختیار داشتم می‌توانستم برای هر وعده کتابی انتخاب کنم و بین دو نماز، چند خطی از کتاب را بخوانم. ایده اش البته مال من نیست. یکی از اساتید بین دو نماز گاهی سعدی می‌خواند و گاهی فرازهایی از امام (ره) و گاهی نهج البلاغه و گاهی... که خلاصه هر دفعه کتابی در دست داشت. منتهی او کتاب را که شروع می‌کرد، با‌هدف شروع می‌کرد. یعنی می‌دانست چرا فلان کتاب را باید در دست بگیرد و چه بخش‌هایی از آن را بخواند. من نه! دوست دارم همه چی در دست بگیرم و بخوانم. بی‌کاری‌م دیگر. حالا به جای دیدن فلان کلیپ، کتاب دستشان بگیرند به جایی برنمی‌خورد. می‌خورد؟!

2.
هکسره را بلد بودم و مشکلی با آن نداشتم. علاوه بر آن تازگی‌ها فهمیده‌ام چه‌طور می‌شود نیم‌فاصله را در تایپ رعایت کرد. حال و حوصله یادگیری قواعدش را ندارم. ضمن اینکه فشردن هم‌زمانِ سه کلید برایم سخت است. هشت پا که نیستم! در تایپ ده انگشتی هم هم‌زمان دو انگشت درگیر می‌شوند، نه ده انگشت! خلاصه که نیم‌فاصله نگاری‌هایم تازه در ابتدای کار است و خرده نگیرید و‌‌ان‌شاءالله می‌روم بعدتر یاد می‌گیرم قواعد کاملش را.

3.
و فلاسفه علم را مقدم بر اراده و اراده را مقدم بر عمل می‌دانند. یعنی شما تا ندانی، حال نداری و تا حال نداشتی باشی، اراده نداری و تا اراده نداشته باشی، به سمت کار نمی‌روی. زین سبب، دانایی مقدمه عمل است و نادانی مقدمه عمل! چون که انسان بالاخره باید در زندگی تصمیم بگیرد و کاری را انجام دهد. حتی خودِ کاری را انجام ندادن هم به نوعی انجام یک کار است. حالا این کار، یا ناشی از ادراکات صحیح ماست یا ناشی از ادراکات ناصحیح ما. یا دانایی ما را به عمل می‌کشاند یا نادانی! در هر صورت چاره‌‌‌ای جز دانستن نیست.

4.
و کتاب، راه دانستن است.

5.
کتاب، حتی تنهایی‌های مان را هم پر می‌کند. دوست ندارم از این تعبیر استفاده کنم ولی واقعیتی است به گمانم. کتاب برای مان حرف می‌زند و حرف می‌زند و حرف می‌زند. تو خیال کن تنها نیستی و تنها نیستی و تنها نیستی. که آدمی، در این عصر، از تنهایی فراری است. شاید در همه اعصار فراری بوده باشد! نمی‌دانم. اما الان گستره فرارش خیلی زیاد است. لحظه‌‌‌ای بدون گوشی نمی‌تواند باشد که تنهایی، امانش را می‌برد. و کتاب، حداقل دوست مفیدی است برای تنهایی.

6.
آدمی‌چه‌قدر حقیر ست. از هر سو که نگاه می‌کنی حقارتش توی صورتت کوبیده می‌شود. از نیم ساعت بعدِ غذا خوردن بگیر که نیاز به دفع فضولات پیدا می‌کند تا آخر شب، که بی جان یک گوشه باید بیفتد و استراحت کند. و همین تنهایی. به هر دری می‌کوبد که آن را پر کند. به هر دری.

7.
دوست دارم به جایی برسم که تنهایی ام فقط با قرآن پر بشود.

8.
تنهایی را هم دوست دارم راستش.

9.
طفولیتم را یادم هست که بدو بدو کتاب می‌خواندم و از خواندن کتاب سیر نمی‌شدم.

10.
باید به سمت نسل شماره نُه حرکت کنیم.

بازدید : 5
يکشنبه 23 فروردين 1404 زمان : 12:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
چهارمین یا پنجمین کتابی است که از علی صفایی حائری در دست می‌گیرم. یادم هست که وقتی اولین یا دومین کتابش را خواندم، با امام جماعت مسجد محل صحبت کردم و نظراتم راجع به نوع نگاه علی صفایی، شهید مطهری و آقا نسبت به مسائل را گفتم و او هم تایید کرد. یعنی از نگاهم خوشش آمد و گفت تا حالا اینجوری به مسئله نگاه نکرده بودم. چه گفتم؟! یادم نیست! خندهیعنی از این بهتر نمی‌شود که کتاب بخوانی، مطلبی را بفهمی، به بقیه هم بگویی، بعد حتی خودت یک کلمه از آن هم یادت نیاید! در همین جا باید دوباره به همان جمع بندی سابقم مراجعه کنم که «تا می‌توانم باید بنویسم که ننویسم یادم می‌رود»!

2.
گفتند مسئولیت و سازندگی. گفتم چشم. هر چی می‌خواندم کمتر متوجه می‌شدم. بدتر اینکه اصلا به سرِ محدوده هم نمی‌رسیدم. آمدم کلافه پیام بدم که بابا درست آدرس بدید دیگه! که دیدم اسم کتاب مدیریت و سازندگی است. و برخلاف مسئولیت و سازندگی، خیلی روان، منطقی، کف صحنه، بدون اصطلاحات عجیب و غریب و اصلا جهت رفع تشنگی فوق العاده جذاب! خیلی خوب. مقداری از آن را خواندم و باید این مطلب را می‌نوشتم که یادم نرود. چرا باید بنویسم؟! ر.ک شماره یک!

3.
به گمانم علی صفایی مستقیم می‌رفته توی دل آدم‌ها، با آن‌ها برخورد داشته، روحیاتشان را می‌دیده، مشکلاتشان را می‌دیده، بعد می‌گفته مشکلت اینگونه حل می‌شود، آن آقا هم گوش نمی‌داده و می‌رفته به در و دیوار می‌زده، علی صفایی هم می‌دیده که مشکل فقط در سطح یک فرد نیست و راه حلش را در قالب سخنرانی و کتاب ارائه می‌کرده. یعنی نقطه تمرکز کتاب‌هایی که تا الان در دست گرفته ام « درد» بوده.

4.
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن
با مردم بی درد، ندانی که چه دردی ست!

5.
بخشی از نافهمی‌کتاب‌های علی صفایی، مربوط به جعل اصطلاحاتی است که او دارد و باید همه اصطلاحاتش را بلد باشی که بدانی چه می‌گوید. بدانی مقصود او از فلان کلمه، آن مسئله که مدام در ذهنت متبادر می‌شود نیست و چیز دیگری را اراده کرده. می‌گویند که شیخ اشراق هم همین مشکل را داشته و اصلا به خاطر همین مشکل بوده که اندیشه‌هایش چندان فراگیر نشد. به زبان مردم صحبت کردن و در عین حال مسئله‌‌‌ای را جا انداختن و بعد از آن، کلمه‌‌‌ای را در ذهن شان جانشین کردن، خیلی کار سختی است گاهی. سهل ممتنع. اما اگر بشود چه می‌شود! و شما، علاوه بر شکست‌های علمی‌می‌توانید شکست‌های سیاسی را هم در همین مسئله ادبیات پیگیری کنید. آن کجا که به مردم بگویی آمریکا خوی استکباری دارد و آن کجا که بگویی امپریالیسم جهانی و فلان! امپریالیسم چیست؟! با کی کار دارد؟! خرده بورژوا چی چی هست اصلا؟! اگزیستانسیالیسم مربوط به کجای اگزوز است؟! خب مردم نمی‌فهمند. برای همین هم وقتی حرف‌های شان را می‌خوانی نمی‌فهمی‌چه می‌گویند و بعد مطرود می‌شوند و شکست سیاسی عشقی می‌خورند و الخ. خلاصه که ادبیات، خیلی مهم است. حتی در سیاست. با ادب باشیم! آفرین.

6.
بخش دیگری از نافهمی‌کتاب‌های علی صفایی، مربوط به عدم احاطه به همه منظومه فکری اوست. او فوکوس می‌کند روی نقطه‌‌‌ای و تو ذهنت درگیر است که این نقطه کجای عالم است؟! نمی‌فهمی‌و نمی‌دانی، اذیت می‌شوی. حداقل کسی مثل من اذیت می‌شود.

7.
و به گمانم مهم ترین بخش نافهمی‌کتاب‌هایش، مربوط به عدم ادراک نسبت به نقطه‌‌‌ای ست که او تمرکز کرده. من خودم بارها با بقیه صحبت کردم، درد را نشان شان دادم، راه حل را هم، اما می‌بینی او اصلا نقطه درد را نمی‌فهمد. دارد درد می‌کشد اما نمی‌فهمد. و علی صفایی، دست می‌گذارد روی نقطه درد. اگر کسی بفهمد که او دست گذاشته روی آن نقطه اصلی و دارد در مورد حل آن راه حل می‌دهد، فوق العاده خوش حال می‌شود و با کتاب‌هایش ارتباط برقرار می‌کند. اگر کسی نفهمد خب نفهمیده دیگر! چی کار می‌شود کرد؟!

8.
علی صفایی در همین چند کتابی که خواندم، دست گذاشته روی درد غم و سختی. غم حاصل از فقدان، غم حاصل از نرسیدن، غم حاصل از کاستی. سختی حاصل از فقدان، سختی حاصل از خواستن و نرسیدن، سختی حاصل از کاستی. چیزی که همه روزمره با آن درگیریم. هرکسی هم راه حلی برایش درنظر گرفته. یکی سیگار. یکی تریاک. یکی ممنون از ساقی محل. یکی این دختر نشد، دختر بعدی خدا بده برکت. یکی داداش ماشین جدید مبارک. یکی... و واقعا این‌ها راه حل‌های ما هستند. راه حل‌های جبران سختی‌ها و غم‌ها.

9.
«مسئله شر» از دیرباز ذهن متفکران را به خود مشغول کرده. فلاسفه و بقیه اندیشمندان زیاد در مورد وجود شر و کیفیت وجود و علت وجود آن بحث کرده اند. یکی از مباحثی که معمولا پس از توحید مطرح می‌شود این است که اگر خدا خیلی مهربان و حکیم و دوست داشتنی و این‌هاست، پس چرا ما در عالم شر داریم و به واسطه آن شر، مثل سیل، زلزله، چه می‌دانم فقدان استعداد و ظلم حتی، به ما سختی و غم می‌رسد؟! خیلی‌ها در موردش بحث کرده اند. بحث‌های عمیقی هم مطرح شده. الان که داشتم مدیریت و سازندگی علی صفایی را می‌خواندم، دیدم تبیین جالبی از غم و سختی آورده است. دیدم شما هم بخوانید شاید برای تان جذاب باشد.

گوی

10.
بیدل می‌گوید:
رنج دنیا، فکر عقبی، داغ حرمان، درد دل
یک نفس هستی به دوشم عالمی‌را بار کرد

11.
تبیین مسئله سختی و غم، دو مسئله‌‌‌ای که دوشادوش هم حرکت می‌کنند، گام اول است. علی صفایی به زبان خودش دارد این را تبیین می‌کند. تبیین قشنگی هم هست. اما همه پسند و همه فهم نیست. پشت بندش ده هزار سوال ایجاد می‌شود که خب از اول خلق نمی‌کرد! الدنیا مزرعة الآخرة را چه کار کنیم پس؟! و ... . این جا نقش امثال شهید مطهری خیلی پررنگ می‌شود. شهید مطهری همه زوایای مطلب را می‌بیند، با زبانی همه فهم و متقن همه چیز را تبیین می‌کند. مخاطب نوشته‌هایش اصلا خاص نیستند. به خلاف نوشته‌های علی صفایی. منظومه‌‌‌ای کامل معمولا جلوی پایت می‌گذارد. باز هم به خلاف علی صفایی. ادبیاتش هم خاص نیست. باز هم به خلاف... . علی صفایی فهمیدن واقعا سخت است و آدم خودش را می‌خواهد اما شهید مطهری این گونه نیست.

12.
فرض کنیم مسئله غم و سختی تبیین شد. بعدش؟! بعدش تازه باید بتوانی با این تبیین و دستورالعمل‌هایی که از این تبیین بیرون می‌آید کنار بیایی. درد دندان درآوردن واقعیتی است که داری لمس می‌کنی و سختی اش را می‌چشی، اما لذت نان خوردن با این دندان را نچشیده ای! درد جلوی چشمانت است و لذت پس از آن. چه کنی؟! اینجا تازه باید با خودت کلنجار بروی، هزار هزار بار. تویی که فقط جلوی پایت را می‌بینی. یعنی مسئله سختی و غم، یک دفعه از نوع نگاه انسان به جهان هم سر در می‌آورد! که انسان فقط مادی بین نباید باشد. که انسان فقط جلوی پایش را نباید ببیند. حالا نگاهش هم درست شد، وسط درد فحش ندهد. کلی کار می‌برد!

13.
و فکر کنید به وقایع و ماجراهایی که یک دفعه همه مسیر مواجه شدن و کنار آمدن با غم را برای ما راحت می‌کند و طی! صبح بیرون می‌روی، پنج ساله‌‌‌ای ولی وقتی عصر به خانه برمی‌گردی چهل ساله ت شده. جنگ، آدم‌ها را یک دفعه پرورش داد. یک شبه خیلی از مسیرها را طی کردند.

14.
از درد بالاتر، مسئله نعمت است. ما، خیلی‌هامان، با درد کنار می‌آییم اما نمی‌توانیم در نعمت آدم باشیم.‌‌ان‌الانسان لیطغی. کِی؟! أن رءاه استغنی.

15.
روزمره درگیریم. با همین مفاهیم و همین داستان‌ها. هم ما و هم بقیه. می‌شود سیگار دست بگیریم. پول. جایگاه. می‌شود هم راجع به آن فکر کنیم. تحقیق کنیم. کمی‌بفهمیم. رشد کنیم. دو راه در جلوی ماست. راه فراموشی و راه رشد. و؟! قد تبین الرشد من الغی.

بازدید : 5
شنبه 22 فروردين 1404 زمان : 1:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
اسم «اثر پروانه ای» را حتما شنیده اید. همان که می‌گوید اگر یک پروانه در قطب جنوب بال بزند، در آفریقا طوفان درست می‌شود و می‌خواهد نشان دهد همه چیز، بر همه چیز اثر دارد و هیچ چیز کوچکی را نباید ندیده گرفت. کاری به برداشت‌ها و استفاده‌هایی که از اثر پروانه‌‌‌ای می‌شود ندارم و حتی صحت و سقمش و دایره آن، فقط یک نکته و آن هم اینکه اثر پروانه‌‌‌ای ریشه در قاعده علیت دارد.

2.
علیت یعنی چه؟! یعنی وابستگی همه هستیِ الف به ب. آن گونه که اگر ب نباشد، الف هم نیست. و اگر ب تغییر کند، الف هم تغییر می‌کند. از درِ دیگر قاعده علیت اگر وارد شویم می‌توانیم بگوییم با توجه به وابستگی همه هستی الف به ب، اگر تغییری در الف رخ دهد نشان می‌دهد که در ب تغییراتی رخ داده است. و این تغییر، نه به صورت اضافه شدن یک آجر بر الف یا ب که تصویر ملموسش می‌شود اضافه شدن مقداری رنگ به آب که در آن کل آب تحت تاثیر قرار می‌گیرد و عوض می‌شود.

3.
آزمایش‌ها در علوم تجربی چگونه است؟! یک مولفه را کم و زیاد می‌کنند و بقیه مولفه‌ها را ثابت نگاه می‌دارند و آنگاه می‌بینند که با کم و زیاد کردن مولفه الف، خاصیت ب در جسم تغییر می‌کند. بعد نتیجه می‌گیرند که الف به ب وابسته است. و ما، همه چیز را همین گونه می‌فهمیم. دقت کنید به زندگی. تصور می‌کنیم که اگر پول اضافه بشود، بعدش خیال می‌کنیم همه مولفه‌ها ثابت خواهند ماند و بعد نتیجه می‌گیریم با اضافه شدن پول، تمام مشکلات ناشی از آن حل می‌شود. ذهنیت غلطی ست به گمانم.

4.
با تغییر یک مولفه، همه چیز ما، همه چیز، در عین آن که ریشه در گذشته دارد اما تغییر می‌کند. مثل بچه‌‌‌ای که الان سی و پنج سالش شده. همان بچه است اما غیر از آن است. کمی‌روی مثال فکر کنید. تفاوت در بستر این همانی! غیریت در خاکِ عینیت.

5.
مقدمه‌ها سخت بود؟! اینجا که برای اطفال نمی‌نویسم. الحمدلله یکی در میان دکتری و پسا دکتری دارید. آنی هم که ندارد پشت کنکور دکتری است. این‌ها را اینجا نگویم کجا بگویم؟! سخت نیست. اذیت نکنید لطفا!

6.
حالا با همین یکی دو تا مطلب که احتمالا تا قبل از این بلد بودید، نگاهی به رفتارها و خواسته‌ها و نگرش‌های خود و اطرافیان بیندازید. روی این تمرکز کنید که اضافه و کم شدن یک مولفه، شما را غیر از آن آدمِ قبلی می‌کند. این مولفه می‌تواند نعمت باشد یا نقمت. می‌تواند اضافه شدن مقداری سرمایه باشد یا کم شدن آن. مثال‌های ملموس و دم دستی اش این که خیال می‌کنیم اگر خانه دار بشویم، همه چیز سر جای خود هست به علاوه‌ی یک خانه که مشکلات را حل می‌کند. ولی وقتی وارد خانه می‌شویم، تازه با مشکل همسایه داغان مواجه می‌شویم. نه؟! بچه‌‌‌ای به دنیا می‌آید و خیال می‌کنیم ما همانیم و فقط یک فرزند اضافه می‌شود. انگار آجری روی بقیه آجرها چیده شده باشد! ولی وقتی بچه به دنیا می‌آید می‌فهمیم که دنیا به قبل و بعد از آن بچه تقسیم می‌شود. بس که تغییرات زیادی رخ می‌دهد.

7.
قبول دارم که اثر گذاری هر مولفه بر تغییرات یکسان نیست.

8.
حالا به این فکر کنید، بحران‌ها نعمتند یا نقمت؟! نعمت‌ها بحرانند یا مایه پیشرفت؟!

9.
در نگاه اولیه، اضافه شدن یک مولفه به زندگی ام هراسناکم می‌کند و کم شدنش هم البته، منتهی کمتر.

10.
چه چیزی هراسناک است؟! به هم خوردن نظم موجود. چرا هراسناک است؟! چون عادت کرده ام. به هم خوردن عادت ترسناک است. تو نمی‌دانی فردا چه اتفاقی رقم می‌خورد؟! و البته، زندگیِ بزرگان را که نگاه کنی سر تا به پا پر است از به هم خوردن عادت. تا می‌خواهند به جنگ عادت کنند جنگ تمام می‌شود. تا می‌خواهند به صلح عادت کنند، جنگ می‌شود. تا می‌خواهند به کسی تکیه کنند، آن شخصیت شهید می‌شود. تا می‌خواهند تنها باشند، دستور می‌رسد به بقیه هم باید رسیدگی کنی! انقدر بالا و پایین می‌شوند تا محکم و با صلابت، در هیچ طوفانی خم به ابرو نیاورند و نگاهشان فقط به خدای متعال باشد. به خلاف جبهه باطل. که هر چه دقت کنید سر تا پا معمولا دچار ثبوتند و رکود.

11.
پس از بعثت پر از مشقت بود زندگی مسلمانان. دوران امیرالمومنین سلام الله علیه هم. یا جنگ یا ... . یک لحظه آرامش نداشتند.

12.
فردای پس از مذاکرات چه می‌شود؟! این ما نیستیم که قبل از مذاکره بودیم. ماییم، ولی ما نیستیم. مای سی و پنج ساله ایم و مای پنج ساله نیستیم. با کلی تغییرات.

13.
بغض آمریکا اینجاست. و اشار بیده الی صدره. بغض آمریکا و هرچیزی که بوی آمریکا بدهد اینجاست. و اشار بیده الی صدره. حتی همین لپ تاپ و گوشی، اگر بخواهند من را متصل کنند به آن نجاست، و اشار بیده الی صدره.

14.
و البته که ساده انگاری را اصلا دوست ندارم. عاشقان مذاکره، و اشار بیده الی صدرهم، خیلی علاقه دارند مذاکرات را به اقتصاد مردم گره بزنند. یک مولفه. همه چیز سر جایش هست و فقط یک دفعه تو پولدار می‌شوی. همان ساده انگاری که پیشتر گفتم. ما در زندگی خودمان هم این را مشاهده نکرده ایم، چه برسد به این مسئله که مسئله کلانی است و هزاران اثر دارد! یعنی تصویر مذاکره، تصویر پول است و خب به گمانم بدیهی است که این تصویر، تصویر حقیقی و کامل مذاکره نباشد و نیست. که اگر همین بود، بعید می‌دانم اجازه مذاکره مجدد داده می‌شد. ساده انگاری را در این صحنه اصلا دوست ندارم. تحلیل‌های مختلفی را هم وسط ریخته اند ولی من روی اصول و محکمات تکیه می‌کنم. و اشار بیده الی صدره و البته که به داخلی‌های خودمان هم اعتماد دارم.

15.
ما به آگاه کردن مردم احتیاج داریم. باید که در نگاه‌های تجربی نمانند و فراتر را ببینند. همه ما مسئولیم به گمانم در نشان دادن تصویر صحیح و درست. به خود و دیگران.

بازدید : 6
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 16:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

1.
پیروی پست قبل باید خدمت شما عرض کنم که از هزار و دویست کیلومتر آن طرف تر زنگ زده اند «فلانی از گروه‌ها خارج شد. چرا؟! تو پیگیری کردی ازش اصلا؟!» و شما گمان مبرید که در مورد فعالیت‌های مجموعه یک کلمه پرسیده باشند. حال خود من را؟! نه. فقط اینکه فلانی از گروه‌ها خارج شده مسئله خیلی مهمی‌بوده و باید پیگیری می‌شده و از هزار و دویست کیلومتر آن طرف تر باید زنگ بزنیم و یادآوری کنیم اینکه پدر دو بچه هستیم اصلا باعث نمی‌شود ما از گردونه خاله زنک بازی خارج شویم! اصلا.

2.
«سرت به آخور خودت باشد» فحش ست؟! بیشتر بهش می‌خورد سبک زندگی باشد. شما جدیدی‌ها به آن چه می‌گویید؟! آهان! توسعه فردی.

3.
توسعه فردی چیست؟! سرطان خودخواسته. سرطان رنگ آمیزی شده. سرطان جذاب.

4.
من عضوی از جامعه هستم؟! بله. مثل دست در بدن. مثل چشم. مثل پا. حالا این دست، چشم، پا اگر بدون توجه به بقیه اعضا رشد کند چه می‌شود؟! بله. سرطان می‌نامندش. و توسعه فردی، بزک دوزک کرده همین مسئله است. سرطانِ آرایش شده.

5.
داداش گران قدر ما، همان مورد شماره یک، فرموده بودند که من به این نتیجه رسیدم که با مجموعه آینده‌‌‌ای ندارم. من کارهای شش سال گذشته اش را بشمرم برایتان؟! تقریبا هیچ. از وقتی ازدواج کرد، «ببین صفا و صمیمیت توی مجموعه خیلی مهمه. این پشت سر اون حرف می‌زنه و اون پشت سر این. من نمی‌تونم توی این فضا» را نود و هفت به گمانم داشت تحویلم می‌داد. صریح گفتم از اول اهل ایستادن پای مشکلات نبودی. شاید بد گفتم ولی بی جا نگفتم. مدتی هم با من سنگین برخورد می‌کرد. آجر توی جیب‌هایش بود برای سنگین تر شدن. هر چی شما سنگین تر برخورد کنی، کامیون تری از منظر من. یک کامیون پر از آجر. فکر؟! ابدا. شاکله ات را آجر تشکیل داده.

6.
یادم هست که همان زمان، قبل تر از آن، یکی در میان از مذهبی‌های کت و شلواری می‌نالیدم. همان‌ها که همه سفرهای شان برپاست، مشهدشان، کربلای شان، خانواده داری که اصلا اصل است و جامعه متشکل است از همین خانواده و خانواده چه بود برای شان؟! لش کردن جلوی تلویزیون و خاله زنک بازی با زوجه محترمه. همه جور تفریحی برقرار بود و کارهای اجتماعی در حیطه وظایف مجردها. مجردهای بدون کت و شلوار. مجردهای بدبخت بیچاره‌ی «الهی زودتر سر و سامون بگیری». تهش هم «فلانی تو متوجه نمی‌شوی» را می‌ریختند جلوی پایت و از اهمیت خانواده دوستی و خانواده مداری می‌گفتند.

7.
پای شان که از اجتماع می‌برید و زندگی تازه سازشان اولویت پیدا می‌کرد، دغدغه‌های جدید، رنگ و بوی‌های جدیدی هم پیدا می‌کردند. و «توسعه فردی» نسخه‌ی درمان دغدغه‌های جدیدشان بود. که خودشان و همسران گرامی‌شان، احساس پوچی پیدا می‌کردند. حس می‌کردند مفید نیستند. حس می‌کردند آن طور که باید و شاید... چه کسانی؟! همان‌هایی که شغل داشتند، مدرک داشتند، اول زندگی منزلِ آخر زندگی ما را داشتند، همه چیز... و همان‌ها هم خاله زنک بازی شان گل می‌کرد و به ما مجردهای بدبخت بیچاره می‌تاختند که شما... لابد متوجه نشدید که مادربزرگ خانمم از دنیا رفته!

8.
بخواهیم یا نخواهیم. خوشمان بیاید یا نیاید. همین هیئت‌ها، جلسه قرآن‌ها، مجموعه‌های تربیتی، همین‌ها نسخه درمان خیلی از دردسرهای ماست. ما با فایده رساندن به بقیه هویت پیدا می‌کنیم. آدمِ بی فایده، هر چه قدر هم که پول داشته باشد باز هم احساس پوچی می‌کند. زمانی حس پوچی ما گل می‌کند که فایده ما فروکش. فایده رساندن هم دردسر دارد. یک بار بچه‌‌‌ای باید سوار گرده ات بشود و تو هم صدای حیوان دربیاوری، تا بخندد و بتوانی دل یتیمی‌را شاد کنی. یک بار هم مجبوری با یک مشت زبان نفهم سر و کله بزنی. بله! می‌شود در همان زمانی که با زبان نفهم‌ها سر و کله می‌زنی، زبان آلمانی و افریقایی و کوفت و زهرمارت را تقویت کنی و از آن پول دربیاوری و جایگاه پیدا کنی، ولی یادت باشد: پول تو را از پوچی نجات نمی‌دهد.

9.
من هنوز هم نسخه درمان خیلی از بیماری‌ها را فعالیت‌های اجتماعی ساده می‌دانم. همین درست کردن بسته‌های معیشتی. همین هیئت گرفتن‌ها. همین جلسه قرآن‌ها. همین سر و کله زدن با اطفال. همین... دور شدیم از این‌ها؟! دور می‌شویم از خود. خودمان را گم می‌کنیم. باور ندارید؟! به خاطرات چند سال قبل تان برگردید...

10.
مشخص است که اقتضائات هر شخص و هر جایگاه و هر موقعیت متفاوت است و ممکن است کسی بیش از این نتواند وقت بگذارد. من قاعده را گفتم. در مقام تطبیق نبودم.

بازدید : 6
شنبه 8 فروردين 1404 زمان : 23:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

گوی

اول از خودم بگویم. مادربزرگم که از دنیا رفت و خدا همه رفتگان شما را بیامرزد، خب ما از این‌هایی هستیم که حالت عادی خیلی قوم و خویش نداریم، حساب کنید مادربزرگ هم بعد از اربعین، دهه آخر صفر از دنیا رفت. چند تا مناسبت کنار هم خورده بود آن زمان انگار و خیلی‌ها از همان عده هم توی شهر نبودند. یا هنوز به شهر نرسیده بودند یا داشتند از شهر می‌رفتند.

من هنوز هم یادش میفتم خنده ام می‌گیرد. خدا ازم بگذرد! قبل از مادربزرگ، دختر جوانی از دنیا رفته بود. خانواده میت رفته بودند جنازه را تحویل بگیرند، کسی پشت میکروفون گفت: «من دوست ندارم داغ دل خانواده این دختر را تازه کنم، ولی دختر جوان از دست رفته» و همین جمله اش فکر کنم چند تا غشی داد! نمی‌دانم چه فکری کرد و این را گفت؟! اوضاع بستگان آن دختر کم بد بود، این حرف هم حالشان را حسابی آشفته کرد. جیغ و داد بود که جنازه را همراهی می‌کرد. خب من این صحنه را دیدم! یعنی جیغ و داد. همین در ذهنم نقش بست. که همراهی جنازه با سر و صدا باید باشد. حالا سر و صدا هم نه اینکه جیغ و داد، ولی حداقل لا اله الا اللهِ سنگینی بعد از تحویل جنازه و قبل از نماز باید راه بیفتد دیگر! مگر نه؟!

و با همین دست فرمان جلو رفتم و جنازه مادربزرگ را که تحویل گرفتم داد زدم بلند بگو لا اله الا الله! سکوت محضی همه جا را گرفت. انگار داد زده باشم ساکت. صدا می‌آمد از دیوار و از ما در نمی‌آمد. صدای بال زدن پرنده‌ها هم به راحتی شنیده می‌شد در آن سکوت. دیدم خیلی ضایع شدم، سر جنازه را گرفتم و بلند کردم و راه افتادم سمت جایی که نماز می‌خوانند بلکه بقیه نگاهم نکنند.

همسایه‌های ما آمده بودند. یعنی نسبت می‌گرفتیم بیست سی درصد جمعیتی که برای تشییع آمده بودند همسایه‌های ما بودند. شاید توی ذهنم این مسئله فک و فامیلِ زیاد نداشتن پررنگ بود که حس کردم جمعیت همسایه‌ها زیاد بود نسبت به افوام خودمان. نمی‌دانم.

همه این‌ها خورد به مجلس ختم. من سرم را پایین انداخته بودم که خلوتی مسجد را نبینم فقط! مسجد هم بزرگ. حالا فاتحه‌هایی که ما رفته بودیم جمعیت پشت جمعیت! این طرف اما هیچکس نبود. دروغ چرا؟! حس غربت سنگینی روی دلم بود. حس دوگانه‌‌‌ای نسبت به آمدن و نیامدنِ رفقا داشتم. از یک طرف دوست نداشتم بیایند و خلوتی را ببینند و از طرف دیگر خب، انگار دوست داشتم که بیایند. و جالب است که برای مراسم ختم هیچکس از رفقا نیامد و برای مراسم چهلم، فقط مربی دوران نوجوانی ام آمد. چرا؟! گفت یک بار آمدیم خانه تان و حاج خانم را دیده بودم و درست نبود نیایم و برای مراسم ختم هم همدان نبودم.

رفقا چرا نیامدند؟! برای مراسم ختم که از یک طرف درگیر ایستگاه صلواتی آخر صفر بودند یا توی شهر نبودند و از اربعین نیامده بودند یا به مشهد رفته بودند ولی برای چهلم را یادم نیست.

سعی کردم ثانیا(!) اگر ناراحتی برایم باقی مانده آن را بروز ندهم. به مسئله فکر نکنم و کار خودم را بکنم. مثل قبل. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. و اولا و مهمتر از ثانیا، توقع را از خودم دور کنم. نمی‌گویم موفق بودم ولی فکر می‌کنم درصدی موفق بوده ام الحمدلله. الان تقریبا شش سال و نیم می‌گذرد و به گذشته که نگاه می‌کنم، حس می‌کنم کمی‌این حس توقع نسبت به دیگران را از خود دور کنم الحمدلله. فکر کنم! نمی‌دانم چقدر موفق بوده ام. هنوز البته در همه ابعاد موفق نیستم. هنوز هم ناراحت می‌شوم وقتی وسط کار دست تنها می‌مانم. خیلی روح بزرگی می‌خواهد ناراحت نشوی! واقعا.

این‌ها را داشته باشید تا یک داستان دیگر هم تعریف کنم.

دو سه روز قبل یکی از رفقا توی گروه مدیریت هیئت، پیام داداش را ارسال کرد که درخواست کرده بود مجلس ختم مادربزرگ همسرش اطلاع رسانی شود. همسر داداش و پدر همسر داداش، به مجموعه رفت و آمد دارند اما نه اینگونه که بگوییم فلانی متعلق به این مجموعه است. خب؟! این رفیق ما نظر خواست که مادربزرگ همسر را اطلاع رسانی کنیم یا نه؟! گفتم پدرخانم فلانی هم رفت و آمد دارد و به بهانه فوت مادرش تسلیت بگوییم خوب است. عده‌‌‌ای از رفقا اعتراض کردند که مادر فلانی محل بحث نیست و مادربزرگ همسر محل بحث است و کانال هیئت دیگر وظیفه ندارد که در این حد را اطلاع رسانی کند و تسلیت بگوید. راست هم می‌گفتند از جهاتی. یعنی عنوانِ مادربزرگ همسر عنوان پررنگ تری بود برای ما تا مادرِ فلانی. خلاصه جمع بندی ماند بر عهده مسئول هیئت. این بنده خدا هم کربلا بود. هیچی، اطلاعیه را نگذاشتند.

اینکه آیا ما کار درستی کردیم یا نکردیم بماند. مهم نیست واقعا. می‌دانم که بعضی از خواننده‌های این نوشته هم احتمالا در ذهن شان این می‌گذرد که «باید تسلیت می‌گفتید و این مسخره بازی‌ها چیه که برای یه اطلاعیه جلسه تشکیل می‌دید و گرفتید خودتون رو» و از این حرف‌ها! خب جوابی ندارم خیلی. جواب دارم البته اما اینجور حرف‌ها پاسخ‌های خودش را می‌طلبد که از حوصله این نوشته و مخاطبی که می‌خواهد آن جواب را بشنود خارج است واقعا. نه می‌خواهم دفاع کنم و نه رد. فقط می‌خواهم مسئله را باز کنم ولی همان هم از حوصله خارج است فلذا مسئله‌ی مهمی‌نیست و بگذریم.

پس چه چیزی را می‌خواستم بگویم؟! اینکه داداش امروز، بعد از اینکه دو سه روز از مراسم گذشته، از همه گروه‌های مربوط به مجموعه خارج شد. احتمالا ناراحت شده بود. یکی از بچه‌ها توی گروه نوشت: «احتمالا وقتی پیام رو فرستاد که تسلیت بگید، از طرف خانمش تحت فشار بود و وقتی ما تسلیت نگفتیم، طبیعیه که از طرف خانمش برای ارتباط با مجموعه تحت فشار قرار بگیره». و راستش تحلیلش خیلی هم با قراین قبلی مخالفت ندارد. (توی پرانتز راجع به‌‌ان‌بعض الظن اثم توضیح ندهم دیگر).

توقع واقعا پدر ما‌ها را درآورده. چه از سمت خود شخص باشد و چه از ناحیه اطرافیان. گاهی ما از بقیه توقع داریم و برآورده نشود عکس العملی متناسب با آن داریم و گاهی بقیه از ما توقع دارند و برآورده نشود عکس العمل متناسب با آن را دارند.

یک جا باید روی این مسئله توقع کار کنیم. یک جا باید کنار بگذاریمش و بزرگ بشویم. کوچولو ماندن چندان هم جذاب نیست...

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 18
  • بازدید کننده امروز : 19
  • باردید دیروز : 7
  • بازدید کننده دیروز : 8
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 190
  • بازدید ماه : 196
  • بازدید سال : 1149
  • بازدید کلی : 1182
  • کدهای اختصاصی